ما
۲۴ ساله بودم اما انگار ۱۴ سالم بود هم از لحاظ چهره و هم مهارت. مشاور پیش همسرم میگفت: «شادی هیچی بلد نیست. فقط صبح به صبح کیفش و انداخته روی دوشش، رفته مدرسه.» راست هم میگفت. تا ۲۴سالگی فقط درس خواندهبودم. درس خواندن از کودکی برایم پناهگاه بود. جایی برای آرامش.
وقتی درس میخواندم کسی از کارم ایراد نمیگرفت، سرزنشم نمیکرد و با کسی مقایسه نمیشدم. درس خواندن دلیلی موجه برای دورشدن از فضای سنگین خانه بود.
اما حالا ازدواج کردهبودم. بدون مهارت و پر از هیجان. کمی قبل از آشناشدن با همسرم پیش مشاور میرفتم اما بعد از آن مانند دانشگاهرفتن پیگیر آن بودم. مشاورم کمک کرد از کنترل مادرم خارج شوم و بتوانم گامهای استقلال را بردارم. سروقت در جلسهها شرکت میکردم و تمرینهایم را بصورت کامل انجام میدادم.
- ما قربانی قربانیان هستیم
مشاورم حق مادری به گردن من داشت زیرا آنچه را که مادرم به من نیاموختهبود او به من آموخت. البته مادرم هم از مادرش یاد نگرفتهبود بنابراین نمیتوانست به من یاددهد همچنین مادربزرگم از مادرش.
اما من به مهارتهایی بیش از آنچه مادرم با آنها زندگی میکرد، نیاز داشتم. مهارتهایی مانند: خودآگاهی، همدلی، تصمیمگیری، کنترل خشم، حلمسئله و مهارتهای دیگر. تکتک اینها را مشاور بصورت خصوصی با من کار میکرد.
جدا از زمانهایی که به من اجازه میداد با او تماس بگیرم و مسائلم را با او در میان بگزارم. مشاورم کار سختی داشت. آموزش به دختری تیتیش مامانی که بعد از ازدواج میبایست زبالهها را هم خودش دم در بگذارد البته نیمی از ماه.
شغل همسرم بمدت ۱۰ سال مأموریتی بود بنابراین تمام مسئولیت خانه نیمی از ماه به عهدهی من بود. آموختن مهارتهای زندگی بعلاوهی تمایل من به تغییر، باعث شد بتوانم زندگی مشترکم را ادامه دهم. مثل روز برایم روشن است که بدون مشاوره و آموزش شکست میخوردم.
اکنون مادر دو کودک هستم و از خودم میپرسم: دوستدارم چگونه باشم؟ دوستدارم تربیت نسلهای گذشته را منتقل کنم یا متوقف؟
- متوقفکننده یا منتقل کننده؟
من دوستدارم متوقفکننده باشم و چرخهی تربیتی نسلهای گذشته را ادامه ندهم. نگویم: من را مادرم اینگونه تربیت کردهاست پس من کودکم را اینگونه تربیت میکنم.
همه چیز تغییر کرده و اکنون هم با سرعت در حال تغییر است. چگونه انتظار دارم روشهای پیشینیان با زندگی فردای کودکم سازگار باشد؟ من نیاز دارم به فرزندپروری مانند یک مهارت بنگرم.
چقدر میتوانم موفق باشم؟ کمی. میدانم قدرت ضمیرناخودآگاه از خودآگاه من بیشتر است به اندازهی دوسوم کوه یخ فروید. حال نیاز دارم بر غول کمالگرایی هم غلبه کنم و انجامدادن «کمی از بینهایت» را به «انجام ندادن» ترجیح دهم.
هرچند من هم به کودکانم آسیب میزنم چون آسیبدیده هستم اما تلاش میکنم، میخوانم، مینویسم، مشاوره میگیرم و تمرین میکنم که کمی التیامبخش باشم.
کمی سالمتر، کمی مهربانتر و کمی همدلتر.
- چگونه آنچه را ندارم به دیگری ببخشم؟
مانند زمانیکه نمیتوانم مستقیمن از خورشید «ویتامین دی» جذب کنم و قرص ویتامین مصرف میکنم؛ سعی میکنم از مشاورم، کتابها و کلاسها بیاموزم. من بصورت اکتسابی والد حمایتگرم را تقویت میکنم. در این هنگام تاحدی میتوانم از خودم، همسرم و کودکانم حمایت کنم.
بنظرم آموختن بهترین راه است. آیندهی بهتر با آموزش بهتر امکانپذیر میشود. ما نسل خودآموزی هستیم. والدینمان مهارتهای زندگی را به ما نیاموختهاند و کودکانمان انتظار دارند حداقل مهارتهای زندگی را بدانیم. امیدوارم آموختن این مهارتها از کودکی در فرزندانم نهادینه شود و والد حمایتگرشان بصورت طبیعی رشد کند.
راهحل شما برای داشتن آیندهای بهتر چیست؟
نظرات (2)
مهناز روحانی
تبریک میگم بهت شادی جان. هزاران درود بر شما
شادی صفوی
سلام مهناز جان. ممنونم. خوشحال شدم پیامتون دیدم عزیزم.