آینده‌ی بهتر با آموزش بهتر

اشتباهی رایج در فرزندپروری که شاید شما هم فکر می‌کنید درست است

«قبل از بچه‌دار شدن فکر می‌کردم مادر خوبی هستم. مهربان، بی‌نقص و قاطع. باثبات و قابل اعتماد. حتمن رابطه‌ای رویایی با کودکم خواهم‌ داشت. با کودکم کودکی می‌کنم و با هم تجربه‌های تازه‌ای می‌سازیم. تمام آنچه در کودکی‌ام نداشتم برایش فراهم می‌کنم مخصوصن از لحاظ روانی. خلاصه مادر ایده‌آلی می‌شوم.»

جمله‌ی ابتدایی این نوشتار، جمله‌ی آغازین کتاب «به‌ بچه‌ها گفتن و از بچه‌ها شنیدن» است. این جمله مرا به آرزوهای نقش مادری‌ام برد و آن‌ را ادامه دادم. آرزوهایم از لحاظ زمانی دور نیست اما از واقعیت هر روز زندگی‌ام دور است.

 

  • من هیچوقت مانند والدینم رفتار نمی‌کنم

خاطرات بسیاری از رفتارهای والدینم با خودم، خواهرانم و برادرم داشتم. آنچه درباره‌اش مطمئن بودم این بود:«من هیچوقت مانند والدینم رفتار نمی‌کنم.» اما گریزی از «آموخته‌های نهادینه‌شده» نیست. ذهن من پر بود از دیده‌ها، شنیده‌ها و تجربه‌های پیشین. بخشی از آنچه در کتاب‌ها خوانده یا در کارگاه‌ها شنیده‌ام؛ در حد تئوری باقی می‌ماند و به رفتار تبدیل نمی‌شود.

نیاز دارم بسیار بیاموزم و بسیار تجربه کنم. در این مسیر، راه فراری از «اشتباه کردن» نیست. این چیزی است که مرا می‌آزارد. دوست نداشتم راجع به کودکانم اشتباه کنم. هر بار به سختی می‌توانم خودم را ببخشم.

 

همیشه فکر می‌کردم: اول میبایست خودم را بسازم و سپس کودکی را به دنیا بیاوردم. اما ذات زندگی با «فکر من» فاصله دارد. قبل از مادرشدن نمی‌توانستم مادر باشم و موقعیت‌های مشابه را لمس کنم. من اشتباه می‌کنم چون همه اشتباه می‌کنند.

 

  • اشتباه من

وقتی پسرم کوچک بود همواره سعی می‌کردم او را از ناکامی‌ها دور کنم. همیشه از او حمایت می‌کردم. گاهی بیش از اندازه واکنش نشان می‌دادم تا مراقبش باشم. می‌خواستم او آسیب‌هایی را که من دیده‌ام دیگر تجربه نکند. می‌خواستم روان سالمی داشته باشد. اما رفتارهای من نتیجه‌ی عکس داشت.‌

هنوز هم که ۹ سال دارد شکست‌خوردن برایش معمولی نیست. همواره از خود انتظار دارد موفق باشد. همه‌چیز را بداند. از پس هر کاری برآید و اگر چنین نشود، بهم می‌ریزد. درست مثل خودم. از آنچه می‌ترسیدم، انجام داده‌ بودم.

اشتباه می‌کردم. مواجه‌شدن با ناکامی‌های اندک می‌توانست «شکست» را برای کودکم عادی کند و حل‌مسئله را. می‌توانست با هر ناکامی «راه‌‌های جدید» را امتحان کند. در کودکی این آزمون و خطا‌ها هزینه‌ی کمتری داشت. کاش بجای کنترل‌کردن محیط به مهارت حل‌مسئله‌ی پسرم کمک می‌کردم.

  • چگونه آنچه را ندارم به کودکم ببخشم؟

خودم تنها مسئله‌ها را در کتاب‌های ریاضی و فیزیک حل می‌کردم. به محض ورود به «زندگی روزمره» توانایی حل مسئله‌ی من خاموش می‌شد. شاید برای اینکه همواره کسی بود که مسائلم را حل کند فورن و قطعن. هیچوقت نیازی به «فکرکردن من» نبود. در این مورد من توانایی‌های طبیعی خودم را از دست داده بودم. مانند ماهیچه‌ای که برای مدت طولانی بدون استفاده بماند و ضعیف شود.

حتی در مدرسه هم مادرم حامی من بود و اگر لازم می‌دید دخالت می‌کرد. تا این‌که به دانشگاه رفتم. حالا چه کسی می‌خواست مسائل مرا حل کند. سر کار چطور؟ وقتی ازدواج کردم چه؟ وقتی مادر شدم؟ تا کجا مادرم می‌توانست همراه من باشد و بجای من مسائلم را حل کند؟

اینجا بود که به بن‌بست خوردم. بعد از مدتی که حال روحیم وخیم شد و افکار خودکشی به سراغم آمد به روان‌شناس مراجعه کردم. در اولین جلسه‌ی مشاوره آنقدر مستعصل بودم که نمی‌توانستم حرف بزنم. نمی‌توانستم گریه کنم. بغضی شدیدی گلویم را فشار می‌داد انگار می‌خواست مرا خفه کند. روان‌شناس از من می‌پرسید: «چرا به من مراجعه کردی؟» ولی من نمی‌توانستم پاسخ دهم.

بیرون رفت. برایم آب آورد و برگه‌ای پر از سوال. گفت این سوالات را پاسخ بده تا بدانم مشکلت چیست. در طی چندین سال مهارت‌های زندگی را به من آموخت. هر زمان که لازم بود می‌توانستم تماس بگیرم و کمک بخواهم. بتدریج کمی حل‌مسئله آموختم. از مادرم مستقل شدم و توانستم روزهایی را در شهر دیگری به‌تنهایی زندگی کنم.

نظرات (4)

  • پریسا سعادت

    13 دی 1402 - 5:20 ق.ظ

    چه متن صادقانه‌ای عزیزم، از خوندنش لذت بردم👌👌

    • شادی صفوی

      13 دی 1402 - 9:40 ق.ظ

      موقع نوشتنش گریه می‌کردم پریسا جان
      واقعیت تلخی است «قدرت ضمیرناخودآگاه»

  • منصوره بانام

    15 دی 1402 - 11:02 ق.ظ

    خوشحالم که در جایی توقف کردی. هرچند درد سخت است اما اینکه تونستی عبور کنی نشان از قدرت تو برای ساختن یک شادی قوی آگاه و مستقل است. آفرین عزیزم

    • شادی صفوی

      15 دی 1402 - 7:11 ب.ظ

      چقدر امیدوار کننده. ممنون منصوره جان از انرژی مثبتتون

پیام بگذارید