سپهر: «مامان بدو برو حاضر شو، کلاسم دیر میشه.» مهتاب: «باشه میرم.» پشت در خانه: «برای باشگاه آب آوردی؟ نه. کلاهت آوردی؟ نه» مهتاب: «خیلی عصبانیم از ساعت ده دقیقه به پنج به من میگی حاضر شو اما وسایل خودت حاضر نیست.» مهتاب با نفسهای عمیق پیدرپی سعی داشت خودش…
مهتاب جیغ بنفش کشید. پریسا ترسید. سپهر هنوز داشت با مادرش کلکل میکرد. مهتاب نمیخواست صدای بلند پسرش را بشنود. خسته بود. تازه از بیرون آمده بودند. مهتاب داشت با عجله آشپزی میکرد تا اینکه جدال خواهر و برادر شروع شد. آنقدر طول کشید تا مهتاب هم عصبانی شد. هشدارها…
«مامان قفسهی سینم درد میکنه؛ آخ» مهتاب هول کرد. با عجله به همسرش زنگ زد. سینا جواب نداد. ساعت ۶ صبح بود. احتمالن داشت ورزش میکرد. کمی روی قلب سپهر را ماساژ داد. برایش آبگرم آورد. به پسرش گفت: «بهتره بخوابی» بعد به سرویس مدرسه اسمس زد که سپهر حالش…
«قبل از بچهدار شدن فکر میکردم مادر خوبی هستم. مهربان، بینقص و قاطع. باثبات و قابل اعتماد. حتمن رابطهای رویایی با کودکم خواهم داشت. با کودکم کودکی میکنم و با هم تجربههای تازهای میسازیم. تمام آنچه در کودکیام نداشتم برایش فراهم میکنم مخصوصن از لحاظ روانی. خلاصه مادر ایدهآلی میشوم.» جملهی ابتدایی این نوشتار، جملهی آغازین کتاب «به بچهها گفتن و از بچهها شنیدن» است. این…
حدود ۶ سال است که گلسا غریبنواز را میشناسم. صدای آهنگین و دلنشینی دارند همینطور ریتمبدنی آرامشبخشی. به حرفهای مادران مضطرب خوب گوش میدهند و آنها را راهنمایی میکند. ایشان مدیر «موسسه والد و کودک» در گوهردشت کرج هستند. سلام گلسا غریبنواز هستم. کارشناسی ارشد رشتهی مشاوره. در حیطهی کودک…