- آزادگویی و آزادنگاری
تقریبن ۱۰۰ روز به پایان سال ۱۴۰۲ باقی مانده است. میخواهم در این ۱۰۰ روز بیشتر خودم را بشناسم. من کیستم؟ ابزار من برای شناخت، آزادگویی و آزادنگاری است. میخواهم ویس ضبط کنم و بنویسم. وقتی احساساتم قلیان میکند و میخواهد فواره بزند. بگویم و بنویسم بجای آنکه عملی انجام دهم. با خودم بگویم و برای خودم بنویسم.
در پایان ۱۰۰ روز بدنبال تکرارها میگردم. موقعیتهای تکراری، احساسهای تکراری، نیازهای تکراری، فکرهای تکراری و رفتارهای تکراری. شاید چیدن قطعات پازل بصورت روزانه الگویی بسازد از من.
این تمرین فرآیندی است برای فاصلهگرفتن و دیدن آنچه در درهمتنیدگی همیشگی با خودم نمیبینم.
- روز اول (۲۰ آذرماه ۱۳۴۰۲)
تندتند غذا میخورم. پسرم میگه مامان چقدر عجله داری دارو بهم بدی. در حالت اورژانسم. نگران و بدو بدو کارهایم را انجام میدهم. چرا؟ چه احساسی دارم؟ چه فکری دارم؟ چه نیازی دارم؟ احساس اضطرار. میترسم کارهایم تمام نشود. نیاز دارم کامل باشم.
- روز دوم
میخواستم تیشرت پسرم را بدوزم. همیشه نخ زیاد برمیدارم. میترسم نخم کم بیاید. از کم آمدن چیزها میترسم. حتی خودم. میترسم کم باشم. کم انجامدهم. کم بدانم. کم بخوانم. کم بنویسم. کم ورزش کنم. کم بلد باشم. کم بیاورم. کم بازی کنم. کم بپزم. کم لذت ببرم. همواره نگران کمها هستم.
- روز سوم
من خیلی حساس هستم. موضوع کوچکی را جمع پسرم میتواند مرا ویران کند. به پرتگاه طرحوارههایم میافتم مانند طرحواره ی طردشدگی. احساس خطر میکنم و آسیب. راجع به وقایع منفی بزرگنمایی دارم.(خطای شناختی) باید و نبایدهایم شدید میشوند و مرا کنترل میکنند. زره میپوشم و به جنگ یاغیان میروم.
- روز چهارم
من نیاز دارم خودم را آرام کنم. من نیاز دارم آرامسازی در هنگام خشم را بیاموزم. من نیاز دارم وقتی فکر داغ دارم، عملی انجام ندهم. من نیاز دارم روی کنترل خشم تمرکز کنم. من نیاز دارم مدیریت خشم را تمرین کنم. من چگونه آرام میشوم؟ بدن من چگونه از تنشها رها میشود؟
- روز پنجم
شکرگزاری یعنی دیدن آنچه دارم. لذتبردن عین شکرگزاری است. کمک به همنوع نوعی شکرگزاری است. شکرگزاری انرژی بالایی دارد. شکرگزاری همان خواستن دیروز است. گاهی تنها از پی چیزی پس از چیز دیگر هستیم و وقتی برای دیدن و لذتبردن از آنچه بدست میآوریم، نمیگذاریم. به کجا میرویم؟ براستی در پی چه هستیم؟
- روز ششم
چقدر وقتگذاشتن برای بازی با کودکانم برایم سخت است. از آن فرار میکنم. احساس میکنم وقتم تلف میشود و به کارهایم نمیرسم. همیشه میترسم کارهایم تمام نشود و عقب بیفتم. از چه عقب بیفتم؟ ترس پشت ترس من چیست؟ نامنظم باشم؟ خانهای بهمریخته و کثیف باشد؟ مثل مادرم باشم؟ غذایم دیر شود؟ بایدهای من کدامند؟
- روز هفتم
افکار وسواسگونه مثل خوره روانم را میشود. در این افکار گیرافتادهام. آیا راه نجاتی هست؟ آیا نوشتن میتواند مرا یاری دهد؟ بعد از مدتی شروع کردم به آزاد نویسی سه صفحهای. امید است تأثیرگذار باشد بر حال خستگی من. تا چند سالگی باید سوراخهای ذهنم را رفعورجوع کنم؟
- روز هشتم
همیشه بدنبال مکثکردن بودم. چطور بوجود میآید؟ چطور انجام دهم؟ تا اینکه امروز در حین صحبت با گلسا جان متوجه شدم مکث با توجه بوجود میآید. توجه به مو قعیت، توجه به بدن، توجه به فرد مقابل و توجه به تمرینکردن تقویت میشود. توجه به اشیا یعنی وقتگذاشتن برای دیدن، شنیدن، لمسکردن و احساس کردن آنها.