از کودکی دوستداشتم کلاس سفال بروم، اما نشد. دوست داشتم پسرم را کلاس سفال بفرستم، اما نشد. چند هفته پیش در یک گپ دوستانه با سفالفرمی آشنا شدم که نه کوره میخواهد و نه چرخ. بعد از سرچ در اینترنت گل رس خریدم و به خانه رفتم.
یک سفرهی پارچهای پهن کردم و با یک سینی همراه دخترم مشغول گِلبازی شدیم. کیسهی گل رس را بازکردم. خیلی نرم بود. بوی خوبی هم داشت. بوی خاک خیسخورده وقتی تازه باران میبارد. گرم بود و به رنگ گل.
گل را تقسیم کردم و شروع کردیم به ساختن. دخترم میخواست خرگوش بسازد و من کاسه. همانطور که گلرس را در دستانم ورز میدادم به یاد واژهها افتادم که قبل از نوشتن در ذهنم ورز میدهم و به هر شکلی که بخواهم، درشان میآورم؛ داستانگونه، شعرگونه، روایتگونه، رمانگونه، مقالهگونه و… .
گل را روی سینی گذاشتم. همانطور که واژهها را آزادانه روی کاغذ مینویسم (+). سپس میان گل را با شست فشار دادم و وسطش را خالی کردم. مانند زمانیکه متنم را میخوانم و در میانش واژههای اضافه را حذف میکنم.
در مرحلهی بعد سفالینه را گودتر کردم و دیوارههایش را نازکتر. مانند زمانی که نوشتارم را بازخوانی میکنم و آنرا شکل میدهم (مثل اضافهکردن میانتیترها،استفاده از اینتر و علائم نگارشی و…).
در انتها کاسه را با لمس دوباره، یکدست میکنم. مانند مرحلهی بلندخوانی که بر یکدستبودن متن تمرکز دارم. دخترم خرگوشش و من هم کاسهام را باهم میگذاریم تا خشک شود. مانند زمانیکه متنم را چند ساعت نگهمیدارم تا بتوانم مثل یک مخاطب بخوانمش (زمانیکه «مفهوم» در ذهنم، شفاف نباشد و بخواهم با واژهها به مفهوم برسم برعکس زمان نوشتن که سعی میکنم مفهومی را بوسیلهی واژهها توضیحدهم).
روز بعد با دخترم سفالینههایمان را رنگ میکنیم. مانند زمانیکه به نوشتار خود تصویر، ویس، اینفوگرافیک و… اضافه میکنم. بعد کاسه و خرگوش را به همسر و پسرم نشان میدهیم. مانند زمانیکه نوشتارم در وبلاگم منتشر میکنم. شما سفالگر چه چیزی هستید؟
با سپاس از سایت اهل نوشتن