شنگال نه قاشق بود و نه چنگال اما کمی از هر دو بود.* مادرش قاشق و پدرش چنگال بود. از اول عجیب بود. چنگالها با او بازی نمیکردند چون کمی شبیه قاشقها بود. قاشقها هم با او بازی نمیکردند چون کمی شبیه چنگالها بود.
خودش را با اسباببازیها، نقاشی کردن و حرفزدن با حشرهها مشغول میکرد. هر روز بزرگ و بزرگتر میشد اما اوضاع تغییری نمیکرد. کسی سراغش نمیآمد. چاقوها، کفگیرها حتی ملاقهها. خجالتیتر از آن بود که دوستی را آغاز کند. تنها بود، فکر میکرد، میخواند و مینوشت. به طبیعت علاقمند شده بود. فکرکردن به حرکت، نور و اندازهگیری برایش لذتبخش بود.
برای خودش تخیل میکرد. داستان میساخت و سرگرم میشد. از خودش میپرسید:«اگر هر خانواده از فامیل ما مثل: قاشقها، چنگالها، چاقوها، کفگیرها و ملاقهها سوار سفینههایی میشدند که با «سرعتهای خیلی زیاد» حرکت میکردند، چه اتفاقی میافتاد؟»
در خیالش تصور میکرد سفینههایی ساخته که میتوانند با سرعتهایی نزدیک سرعت نور حرکت کنند. به هر خانواده یک سفینه میداد و از آنها میخواست به مسافرت فضایی بروند. برای سفینهها اسم هم گذاشته بود. سفینهی قاشقها، سفینهی چنگالها، سفینهی چاقوها، سفینهی کفگیرها و سفینهی ملاقهها.
در این مسافرت فضایی، شنگال پروژهای هم داشت. میخواست از هر سفینه یک نفر «مأمور اندازهگیری» باشد. او میخواست سفینهها با «سرعتهای متفاوت» حرکت کنند که به سرعت نور نزدیک باشد؛ سپس از میلهای که در سیارهی اوست اندازهگیری کنند. اندازه را با دقت ثبت کنند و بر اساس آن «ماکت» بسازند. ماکتی از یک خانهی سادهی روستایی.
آیا ماکت خانههای روستایی اندازهی هم بودند؟ «سرعتهای بالا» روی «اندازهگیری» چه تأثیری دارد؟
*کتاب شنگال